مجاهدان مظلوم

تا موبایلم را بالا می آورم سریع اشاره میکند که عکس نگیر.

همه پدر و مادرهایی هستند که عزیرانشان را فدا کردند.

در غربت، در ترس و اضطرابی نا تمام، در مجاهدتی ستودنی...در مواجهه با ابوجهل های زمان؛

با بغض های گره خورده در گلو. و دلی پر درد.

پدر و مادران شهدایی از قطیف و احصا.

 


آنچنان شرایط امنیتی برایشان سخت است که حتی برای همین چند خط نوشته هم مردد بوده و هستم.

 

 

رشد...

رفیق چند ساله ای دارم که بسیار به هم نزدیکیم! به خاطر شرایطش همیشه طرف مشورت هایش بودم و گاها تصمیم ساز...شاید اغراق نباشد اگر بگویم حکم تکیه گاهی داشتم برایش و احساس میکردم که باید مراقبش باشم.کنترلش کنم.و دستش را بگیرم.

چند مدتی است که متاهل شده است.

دقایقی پیش با من تماس گرفت،تا پیگیری مطلبی را به من اطلاع دهد. به سان همیشه از صحبت های روزمره مان گفتیم و من هم از  دغدغه ای که چند روز است با آن مشغولم...

در مورد دغدغه ی من شروع به صحبت کرد، هر آن حیرتم بیشتر میشد.مانده بودم بر روی شخصیت خودش تمرکز کنم یا صحبت هایش! آنچنان پخته و نکته بین صحبت کرد که انگشت به دهان ماندم! با آن ادعایم!! دست به قلم شدم و یادداشت برداری کردم.تقریبا سکوت تماما سکوت کردم تا او بیشتر بگوید.تا بیشتر بهره ببرم.

تلفن را قطع کردم...با خودم فکر میکردم که چقدر انسان میتواند رشد کند، چقدر کوتاه مسیرهای بلند را طی کند.

و چقدر یک نفر مثل من میتواند متوقف بماند...در جا بزند.


آنقدر محیر در احوال خودم و دوستم مانده ام که برای نوشتنش به اینجا آمدم؛ بعد از مدت ها خاک خوردگی.

برای این عقب مانده دعا کنید...بد حالی است.