چشم

به آدم های دور و اطرافم نگاه میکنم.همان کسانی که تا چند روز پیش امیدم بودند.رفیق شفیقم بودند.خسته شده ام؟میخواهم فریاد بزنم....

هر چیزی که دور و اطرافم هست خسته ترم میکنند.انگار همه هم از من خسته شده اند...

گلستانی سر قرار نمی آید.

عباس که همیشه خوش قول بود هم...

محمد هفته پیش یک حرف میزند و این هفته حرف دیگر...و باز دیگران متهم اند.

صادق کار جدید پیش میکشد و به هزار و یک دلیل میخواهد راضیم کند.

جواد منتظرم است تا ببینمش.و باز ...

به عقب نگاه میکنم.احساس میکنم که هرچه وقت صرف کرده ام بیخود بوده...

میخواهم فریاد بزنم...

نمیتونم...

ناجی* با لحنی که معلوم نیست شوخی است یا جدی میگه...معیار امید به زندگیت در چه حدیه؟

نا خدا گاه گفتم:امید به زندگی مهم نیست...امید به خدا هم! نمیدونم!

میخواهم فریاد بزنم

نمیتونم...

همه رو یکجا میبلعم.انگار توی دلم رخت میشورن.دل درد میگیرم.شاید هم درد دل میگیرم.


*ناجی:نام یکی از دوستان می باشد.

منفی نگاشت:این چند روزه احساس میکنم راه و جایی که برای آرمان هایم میدویدم خیلی درست نبوده...یا من برای این راه و جا درست نبودم...

مثبت نگاشت:احتمال میدهم دچار آلرژی دوره ای شدم که احتمالا به زودی التیام پیدا میکنه...