نابرده رنج...

پنج شنبه شب ۳۰تیر

شب رسیده ام خانه و بعد از چند قسمت غیبت راغبم که سریال نابرده رنج را ببینم.

همه ی خانواده دور هم جمعیم الا حضرت پدر.ابتدای فیلم است که بابام از راه میرسد.

همگی مشغول دیدن فیلم هستیم.قسمت قبلی را ندیدم اما ایرانی ها با درایت کامل فرار میکنند و بعد از تعقیب عراقی ها کمی با آنها درگیر شده و یکی از ایرانی ها فریاد میزند"شما محاصره هستید اسلحه تون رو زمین بزارید و تسلیم شید"فرمانده عراقی خیلی ترسیده و پشت یه ماشین قایم شده.فریاد میزنه و به عربی میگه که تسلیم شید و اسلحتون رو زمین بزارید.عراقی ها هم یکی یکی مثل بچه ی آدم میان و اسلحه ها رو زمین میزارند و خودشون میرن یه گوشه و دستشون و میزارن رو سرشون. 

از این همه شجاعت و درایت ایرانی ها به وجد اومدیم و صحنه هم تا حد زیادی(برای امثال من)قابل تصور ساخته شده.

پدرم جوری که همه مون بشنویم میگه"گور پدرتون با این فیلم ساختنتون.عراقی اینطوری اسلحه میزاشت زمین"

جمعه صبح ۳۱تیرماه

زندگی زیباست اما شهادت زیباتر

بعد از نماز صبح میخوابم و حول و حوش ساعت ۹ با یک تماس از خواب بیدار میشوم.پدرم بی مقدمه رو به من میکنه و میگه دیروز ۶تا از بچه ها تو کردستان شهید شدند.بیشتر جویا میشم.سردار عاصمی با پنج تا از بچه های اطلاعات عملیات سپاه علی بن ابیطالب(ع)قم تو درگیری با پژاک به شهادت رسیدند.

میرم تا دست و صورتم و بشورم.برمیگردم و میبینم بابام رفته...


 تشییع پیکر شهدا شنبه ۱ مرداد ساعت ۱۰ صبح از مسجد امام حسن عسگری(ع).

خبر را در اینجا  واینجا ببینید

برخورد

1)نیمه شعبان که میشود همه بچه های قدیم و جدید کانون جمع می شویم تا نمایشگاهی رو برای نیمه ی شعبان علم کنیم.از جناب ناجیان گرفته که انتشاراتی در تهران دارد تا دکتر مجاب و حتی بچه های اونها و بچه های کوچک و بزرگ.همه می آیند.اصلا خیلی ها هم دیگر رو سالی یکبار میبینند و اون هم ایستگاه صلواتی فلکه ی میثم سالاریه.خیلی از دوستان کار رو از یک ماه قبل شروع میکنند.تا یه ایستگاه نقاشی برای بچه ها ،فروش محصولات فرهنگی، غرفه ی مشاوره ، ایستگاه قران بخوان و جایزه بگیر و مسابقه ی دارت (که روش پرچم آمریکا و اسرائیل نصب شده)و ایستگاه صلواتی و...راه بیفته.

کمتر جمعی رو دیدم که اینطور رویش داشته باشه و نیروهای قدیم و جدیدش توی یه مراسم کنار هم جمع بشند.

2)امسال خیلی از کارها رو بچه های سال اولی دست گرفته بودند.تجربه شون کم بود.اما حضورشون برکت بود.

3)چند سالی است که بنده دنبال مجوز نمایشگاه میروم.یک برگه که باید از پنج جا مهر و امضا بگیری.از شهرداری منطقه و ناحیه گرفته تا راهنمایی رانندگی.این روالی هستش که همه ی کسایی که میخواند ایستگاه صلواتی راه بندازند باید طی کنند.و هر سال پیشنهاد میدم که این روند و الکترونیکی اش کنید و از طریق سایت این کارها رو انجام بدید.

4)تصور کنید که قصد داریدبرید و درخواست بدید و طرف نیست بگه برو فردا بیا.بعد فردا بری درخواست بدی بگه باید بری جای دیگه ولی الان نیستش.فردا و پس فردا هم طرف رو پیدا نمیکنی.بالاخره یارو رو پیدا میکنی و میری راهنمایی رانندگی که میگند جناب سروان نیست.باید بری فلان جا.میری میگه نیستش برگشته همون جای قبل.برمیگردی جای قبل....

میرسی به راهنمایی رانندگی مرکز.یک ساعت پشت در میمونی برای جلسه.بعدمیگند هنوز روالش مشخص نیست و برو فردا بیا تا کمیسیون تصمیم بگیره و الخ.و تازه وقتی اعتراض میکنی یه سری جوابهای مزخرف میشنوی که بیشتر از کوره در میری.

5)بالاخره مجوز رو میگیرم.

6)نیروی انتظامی تماس میگیره که مجوزتون رو برامون بیارید.بعدا کاشف به عمل میاد که فرمانده راهور با یه رونیز در حال گشت زنی نمایشگاه رو موجب سد معبر و عامل ترافیک فزاینده تشخیص داده و الخ.

7)ساعت چهار صبح شب 16 شعبان در حالی که تازه از سه روز کار برای برپایی نمایشگاه نیمه شعبان و سپس جمع کردن اون فارغ شدی از بچه ها خداحافظی میکنی و چند تا از بچه ها رو میخوای برسونی.که از قضا چند صد متر فلکه ی میثم رو خلاف میری!!که یکهر گشت محترم نیروی انتظامی از جلو میاد و میگه بزن کنار و مدارک رو بیار.طرف چنان برخوردی میکنه که احساس میکنی جزیی از طرح مقابله با اراذل و اوباش هستی و الخ.

8)ناگهان گپ و گفت فرزاد حسنی با سردار رادان در ذهنت تداعی میشه!!


نمیدانم آدم های ما هستند که اینچنین سیستم اداری ما رو بسته نگه داشته اند و خلاقیت رو از اون گرفته اند یا سیتم اداری ماست که اینچنین آدم هایی رو تربیت میکنه!!

میخواستم یه عکس از نمایشگاه بزارم که در دسترس نبود.انشاالله بعدا...

پیامک نوشت:هرچند باتو بودن را هنوز نیاموخته ام ولی بی تو بودن را نیز نمیتوانم

وضعیت دانشگاه ما...

تقدیم به بچه های نشریه پژواک و وبلاگ بچه های کنترل دانشگاه خصوصا علیرضا کم صدا

مدتی است بازار بحث تفکیک جنسیتی داغ است البته این بحث با تعطیلی دانشگاه ها همزمان شده اگرنه مطمئنا این بازار پر رونق تر هم میشد.

این بحث حدود دوماه پیش در دانشگاه ما به اوج خودش رسید.و البته موضوع از جداسازی سرویس دانشگاه شروع شد.یعنی تا قبل از اون سرویس دانشگاه خواهران و برادران یکی بود!!.این یکی از وقایع مهم دانشگاه محسوب میشد.خیلی ها موافق این طرح بودند.و عده ای هم مخالف که حتی یک روز هم در اعتراض به این قضیه قرار شد سوار سرویس نشده و پیاده سیر کنند!!

تو نشریه دانشگاه قرار شد یه موضوع در این مورد کار کنند و یک نظر سنجی در دانشگاه:

و این هم نتایج نظر سنجی:

تفکیک جنسیتی

 

 

تفکیک جنسیتی

 

تفکیک جنسیتی


یه مصاحبه هم با مدیر گروه رشته الکترونیک خانم جهانگیر انجام دادیم که خودش شخصا سوار سرویس دانشگاه شده بود و از وضعیت جدا سازی سرویس بسیار راضی بود.

همچنین با استاد محرابی از اساتید محبوب دانشگاه هم مصاحبه ای کردیم که به نظرشون بازدهی دانشجو در کلاس های تک جنسیتی به مراتب بیشتر است.


نمیخوام بگم خیلی این نظر سنجی علمی و اساسی و قابل تعمیم به کل جامعه است اما لا اقل برایندی نسبی از دانشگاه ماست که از حدود ۱۵۰ نفر انجام شده.

یه جورایی این نظر سنجی میگه که اختلاط دختر و پسر در دانشگاه برای بسیار از دانشجویان ما باورهای غلطی اینجاد کرده از جمله پیشرفت تحصیلی(نظر سنجی آخر)

فکر میکنم یکی از اصول اسلامی شدن دانشگاه ها تفکیک جنسیتی دانشگاه ها است.اما این امر زمان بر و پله پله باید صورت بگیره و در هر دانشگاهی با توجه به مقتضیات خودش انجام بشه.یعنی مثلا ابتدا از سرویس دانشگاه و سلف و کتابخانه و سایت و کلاس های آزمایشگاهی و کارگاهی شروع بشه تا بعد در کلیت دانشگاه صورت بگیره.

در ضمن احساس میکنم باید در ابتدای ورود دانشجو به دانشگاه قوانین انضباطی از جمله پوششی به وی یاد آوری شده و سپس به جد با متخلفین برخورد شود.چه طور زمانی که یک دانشجو یه تقلب کوچک هم انجام بده بدون اغماض نمره درسش۰.۲۵ صدم رد میشه اما زمانی که از پوشش متعارف خارج میشه هیچ کس ککش هم نمیگزه!!


میلاد حضرت علی اکبر(ع)و روز جوان بر همه دوستان عزیز مبارک.

این کلام توان ندارد...

راهیان نور امسال برایم متفاوت از سال های گذشته بود و البته هر سال این گونه است.(حرف هایم در مورد راهیان نور امثال بسیار است که به موقع خواهم نوشت اگر ذهن و قلمم یاری کند).

۱)بسیاری از مواقع ما به خاطر نزدیک دیدن و گاهی به خاطر از دور دیدن دید درستی به پیرامون خودمون نداریم...

نگاهی کامل است که هم از دور باشد و هم از نزدیک...نه کسی که در یک کوچه هست به درستی از موقعیتش آگاهی دارد و نه آنکه با عکس هوایی آن نقطه را میبیند از جزئیات محل اطلاع کافی دارد...

۲)خیلی وقت ها انسان هایی دور و برمون هستند که به خاطر دید اشتباه به هیچ عنوان تصور درستی از اون ها نداریم...چه بسا که در مورد اونها اشتباه میکنیم و شاید هم جفا...

۳)

۴)

۵)درس خوندن توی مدرسه شاهد یعنی بودن با بچه ها و رفقایی که اغلب یا بچه شهیدا یا جانباز.هیچ وقت هم با قشر جانباز بیگانه نبودم.اما راهیان امسال از نزدیک با یک جانباز قطع نخاعی چهار روز همراه بودم.یک نگاه نزدیک به یک جانباز .هیچ وقت فکر نمیکردم که زندگی یک جانباز انقدر سخت باشه.یه چیزی میگن و یه چیزی میشنویم ...اما تا از نزدیک نبینیم متوجه نمیشیم که چقدر زندگی یه جانباز سخت میگذره.و دیدن مشکلات جامعه چقدر برای اون سخته!و البته باز هم گفتن من افاقه نمیکنه...که شنیدن و خواندن کی بود مانند دیدن

 

۶)نمیدونم فرقی میکنه که جانباز هفتاد درصد باشه یا بیشتر؟!

جناب میرزایی رو میگم همسفری که چهار روز توی راهیان نور با هم بودیم.جزء بچه های تخریب بوده  و همون اوایل جنگ توی عملیات محرم حین خنثی سازی مین...و قطع نخاع.

بعد از اون هم توی خونه بند نمیشه و توی تلفن خونه و کارهای اداری و خلاصه هر کجا که بتونه به جبهه کمک میکنه.

بعد از جنگ میره و فوق لیسانس حقوق میگیره و...

تو محله ی شاه ابراهیم(مناطق محروم قم) ساکن بوده و هستش .و میگفت هیچ وقت حاضر نشده محلشون رو عوض کنه!!

تو سال 82 تصادف میکنه و همسرش رو از دست میده و وضع خودش هم به مراتب وخیم تر میشه!

نمیدونم این نا توانی منه یا حقارت کلمات؛که توانایی انتقال مصائب یک جانباز رو ندارند و شاید هم تقصیر هردو شاید هم...

جانبازی که بیست و چند ساله ویلچر نشینه و از توانایی انجام بسیاری از کارها محرومه!!

و البته یکی مصائب نقص جسمانی است.که البته یک معلول هم این مصائب رو داره.

اما احساس میکنم اون چیزی که سخت تره و تحملش دشوارتر دیدن وضع موجوده.فردی که همه ی سلامتی و جوونی و زندگی خود رو فدای آرمانهاش کرده وقتی ببینه که توی جامعه  به راحتی آرمانهاش اگه نگیم ضد ارزش شدند ولی کم ارزش شدند چه حالی پیدا میکنه؟خون به دلش نمیشه؟

توی دهلاویه ازش پرسیدم حاجی دوتا سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟!گفت :نه بپرس!

گفتم اگه برگردی به اون روزها و  بدونی که چنین سرنوشتی با این مصائب برات رقم میخوره بازهم حاضری بری؟

بدون لحظه ای درنگ و بدون ذره ای شعار زدگی گفت :حتما میرم

(بعد از فوت همسرشون جناب میرازیی دوباره ازدواج میکنند و الحق و الانصاف که همسرشون پروانه وار دور ایشون میچرخیدند و تحمل و صبری زینب(س) گونه به خرج میدادند)

پرسیدم حاجی چی جوری همسرتون با اینکه میدونستند شما چه وضع و مشکلاتی دارید جواب مثبت دادند؟

گفت :ایشون راهشون رو انتخاب کرده بودند و خودشون میخواستند که تاپایان زندگی به یه جانباز خدمت کنند.

روز جانباز پدرم تماس گرفت و قرار شد بریم خونشون.محفل زیبایی بود.چندتا دیگه از همرزم ها اونجا بودند.هر کس خاطره ای از اون روزها نقل میکرد...انگار هر کس عقده گشایی میکرد.


  پی نوشت ۱)عکسه جناب میرزاییه توی دانیال نبی (ع)/شوش

پی نوشت ۲)بند سه و چهار رو حذف کردم.خلاصه اش اینکه مخلص "حضرت پدر"هستیم

+از نظر خصوصی "خواننده"به خاطر تذکرات به جاشون بسیار ممنونم