دریا را دریاب
لب و دهنش سنگین شده بود.فکر کرد شاید چیز دیگری را به جای غذا به دهان گرفته!موقع نزدیک شدن به غذا هم کمی دو دل بود اما گرسنگی امان تفکر رو به او نداد.
از صبح داشت این ور و آن ور میرفت.
کم کم داشت بالا کشیده میشد.بدون اختیار.
یاد حرف مادرش افتاده بود که او هم از مادرش نقل می کرد.انگار همان حالت بود.از همان حرف ها و توصیه ها یی که قبل رفتن به او می کرد.
مدتی پیش از خانه بیرون آمده بود برای جستجو و پیدا کردن آب و دریا و اقیانوس.
خیلی ها آدرس به او داده بودند. هر کدام سمت و سویی را نشانش می دادند.
هر بار بی اختیارتر از قبل به بالا کشیده میشد.
تقلاها و این طرف و آن طرف رفتن هایش هم فایده ای نداشت؛کم کم نور خورشید را می دید!
خودش هم نمی دانست چه شد که پای در این سفر نهاد.
هیچ وقت از هیچ چیز راضی نبود.
با خودش فکر میکرد شاید همه ی آن حرف ها فقط بهانه گیری بودند!
فکر میکرد با پیدا کردن دریا و اقیانوس زندگی اش دگرگون می شود.
تا به حال هیچ وقت انقدر به خورشید نزدیک نشده بود.
صیاد با قدرت قلاب خود را بالا میکشید.پولک هایش بین آب و آسمان درخشندگی بی نظیری پیدا کرده بود.
ماهی چشم زیر انداخت؛جایی که تا چند لحظه ی پیش در آنجا بود.چقدر آبی بیکران دریا برایش لذت بخش بود.
آرزو می کرد تا برگردد.نفس هایش به شماره افتاد.تازه معنی حقیقی دریا را فهمید.
اما دریغ که دیر شده بود...
گاهی بعضی نعمت ها آنقدر جلوی چشممان هستند که نمی بینمشان.وقتی که ازمان دور شدند (یا ازشان دور شدیم)آن وقت تازه...
مرغ باغ ملکوتم نيم ازعالم خاک