دریا را دریاب

پیش نوشت:این پست رو تقدیم میکنم به عباس آخوندی دوست خوبم که این ترم در خانه ی دانشجویی و دانشگاه کنارم نخواهد بود


لب و دهنش سنگین شده بود.فکر کرد  شاید چیز دیگری را به جای غذا به دهان گرفته!موقع نزدیک شدن به غذا هم کمی دو دل بود اما گرسنگی امان تفکر رو به او نداد.

از صبح داشت این ور و آن ور میرفت.

کم کم داشت بالا کشیده میشد.بدون اختیار.

یاد حرف مادرش افتاده بود که  او هم از مادرش نقل می کرد.انگار همان حالت بود.از همان حرف ها و  توصیه ها یی که قبل رفتن به او می کرد.

مدتی پیش از خانه بیرون آمده بود برای جستجو و پیدا کردن آب و دریا و اقیانوس.

خیلی ها آدرس به او داده بودند. هر کدام سمت و سویی را نشانش می دادند.

هر بار بی اختیارتر از قبل به بالا کشیده میشد.

تقلاها و این طرف و آن طرف رفتن هایش هم فایده ای نداشت؛کم کم نور خورشید را می دید!

خودش هم نمی دانست چه شد که پای در این سفر نهاد.

هیچ وقت از هیچ چیز راضی نبود.

با خودش فکر میکرد شاید همه ی آن حرف ها  فقط بهانه گیری بودند!

فکر میکرد با پیدا کردن دریا و اقیانوس زندگی اش دگرگون می شود.

تا به حال هیچ وقت انقدر به خورشید نزدیک نشده بود.

صیاد با قدرت قلاب خود را بالا میکشید.پولک هایش بین آب و آسمان درخشندگی بی نظیری پیدا کرده بود.

ماهی چشم زیر انداخت؛جایی که تا چند لحظه ی پیش در آنجا بود.چقدر آبی بیکران دریا برایش لذت بخش بود.

آرزو می کرد تا برگردد.نفس هایش به شماره افتاد.تازه معنی حقیقی دریا را فهمید.

اما دریغ که دیر شده بود...



گاهی بعضی نعمت ها آنقدر جلوی چشممان هستند که نمی بینمشان.وقتی که ازمان دور شدند (یا ازشان دور شدیم)آن وقت تازه...

رنجی نیست اگر زمین را از تو بگیرند

یا فاطمه(س)رنجی نیست  اگر زمین را از تو بگیرند

آسمان زیر پای توست...(ع.ص)

یا فاطمه الزهرا


امشب دلم هوای باران دارد...

همین یک صفحه برای غربت تو کافی است...

(این صفحه تازه !!چند ماهی است تصیح شده است!!)

تکرار غریبانه روزها

هو الحق

پیش نویس:کلا این پست چرک نویس است.باور کنید خودم هم امیدی ندارم که آخر این مطلب چیزی دستگیرم شود.فعلا هیچ فکری در مورد این پست ندارم.هرتکی!!دست به کیبورد برده ام و تایپ میکنم.

کلی برایم پیامک تبریک آمده است.از نظم و نثر گرفته تا خزعبل و...اکثرش هم از این send to all  هاست که اصلا باهاشون حال نمیکنم.توی جا خواب اتوبوس تو صندوق خوابیده ام.به زور شاید شبش چهار،پنج ساعت خوابیده باشم.خوابم نمی برد.جای دنجی است.در حرکتی و تنها دریچه ات نسبت به بیرون یک پنجره کوچک است.گوشیم را در دست میگیرم شروع میکنم به جواب دادن.هر کدام از پیام ها را به اسم میفرستم.خوابم نمی برد.چند نفری تماس میگیرند.تشنه ام شده است.از پله های کناری جا خواب اتوبوس می آیم بالا.میروم سراغ آب سرد کن.50 کیلومتر داریم تا معراج الشهدا...

شماره اش نا آشناست.اما به نظرم اولین رتبه را در پیامک هایم دارد."رمز نو شدن را باید دانست و گرنه بهار یک فصل تکراری است" حسابی بهم میچسبد.هیچ وقت به شماره غریبه حساسیت نشان نمیدهم و حتی دریغ از کوچکترین تلاشی برای فهمیدن طرف.اما دوست دارم بدانم این پیام از کیست.با شماره تماس میگیرم.گوشی را جواب نمیدهد.از تماسم پشیمان می شوم.یک ساعت بعد تماس میگیرد.از صدایش نمیشاسمش.معرفی میکند.مصطفی موسوی است.الان یزد است.یادم می آید که نا مرد عروسیش دعوتمان نکرده.حوصله ندارم.تیکه ها و دغ و دلی هایم را میزارم برای بعد...

روحیه ام عجیب و غریب است.حتی برای خودم.دو سه هفته ای است سر جمع دو ساعت تلویزیون ندیده ام.باقی وسایل مولتی مدیا هم که تعطیل.اینترنت هم بعد از 20 روز آمده ام سراغش.خیلی از وبلاگ ها به روز کرده اند.فقط یک پست از یک وبلاگ را خوانده ام و یک نظر داده ام.حوصله خواندن بقیه را ندارم.هر چند که میدانم اکثرا زیبا نوشته اند.فکر میکردم لذت ببرم اما نه...فقط پرینت صحبت های حضرت آقا در حرم رضوی را میگیرم.

با خودم "پرواز بر فراز ویوودینا "را آورده ام.شبش از توی کیفم بیرون می آورم.قصد میکنم 20 دقیقه بخوانم و بخوابم...بعد از 2 ساعت به ساعت نگاه میکنم شده است 2:30 بامداد.

صبح برای نماز بیدار می شوم.اول دم دمای اذان بیدار شده ام.چشم هایم سنگین است.میخوابم .دوباره دم دمای طلوع آفتاب است که بیدار می شوم.بعد از نماز نمیخوابم.کتاب را به دست میگیرم...سردار به بوسنی رسیده است به منطقه ی x1 . ولی زمان شهید شده...محمد اخوان تماس میگیرد.از اینکه آنوقت صبح تماس گرفته تعجب میکنم.باز هم شرمند اش هستم.اغلب اوقات او تماس میگیرد و من همیشه بی معرفتی میکنم.سوسنگرد است.جهادی...

بین نماز مغرب و عشاء میخوام پیام بفرستم ...خیر سرم میخواهم بر نفسم غلبه کنم.نماز عشا را میخوانم و دست در جیبم میکنم...گوشی همراهم نیست.از تو ماشین موبایل را بر میدارم.شروع به نوشتن میکنم "دوباره دانیال نبی...چندباره یاد تو...چه تکرار شیرینی"هنوزبه یک دقیقه نشده که شهاب تماس میگیرد.رد میدهم.دوباره تماس میگیرد دوباره همان کار را میکنم.

گوشی ام شارژ تمام میکند.بعد از 36 ساعت گو شی ام را روشن میکنم

مهدی رضایی پیام فرستاده که "آنه شرلی هم نشدیم تا یک نفر بپرسد،آنه تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟"

شهاب هم پیام فرستاده "تنها گرگ ها نیستند که لباس میش میپوشند،گاهی پرستوها لباس مرغ      ع ش ق می پوشند،عاشق که شدی کوچ میکنند!!!"