نشسته بودم روي يكي از صندلي‌هاي مترو، برعكس ِ خيلي وقت‌هاي ديگر كه از كل ِ واگن‌هاي مترو فقط يك وجب جا براي ايستادن، نصيب‌مان مي‌شود. مشغول خواندن ِ برگه‌اي بودم كه ابتداي درب ورودي مترو توزيع شده بود؛ فرد مسني عدل آمد ايستاد مقابل جايي كه من نشسته بودم، نشد! نتوانستم چين و چروك‌هاي چهره‌ي فرد را ببينم و به روي خودم نياورم. بلند شده‌م و جاي‌م را دادم به پيرمرد. مشغول جا به جايي بوديم كه يك نفر با شدت زيادي به پهـلوي من كوبيده شد؛ آن‌قدري شدتِ ضربه زياد بود كه براي لحظه‌اي همه جا را سـياه ديدم؛ خيلي ناراحت و خشونت آميز نگاه‌ش كردم كه حتي زحمت يك عذرخواهي ِ ساده را هم به خودش نداد. كمي كه گذشت سر صحبت را باز كرد، توي دلم به جسارت‌ش احسنت گفتم! من اگر با اين اعتماد به نفس به پهلوي كسي آنچنان(!) كوبيده بودم حداقل خودم را گم و گور مي‌كردم تا از سنگيني نگاه طرف هم كه شده در امان باشم. و كاغذي كه مشغول خواندن‌ش بودم را گرفت بي‌آنكه به اجازه گرفتن اعتقادي داشته باشد. مبهوت و متعجب نگاه‌ش كردم لبخندي زد و با يك خودكار جمله‌اي پشت ورقه نوشت. حسابي جا خورده بودم و براي حرص و جوش كمتر خوردن، به سمت ديگري نگاه كردم. بعد از دقايقي ورقه را دست‌م داد و پياده شد بدون هيچ كلام و حرف ِ ديگري! پشت‌ش نوشته بود: خطـم چو زلف ِ يار، پريشان و درهم است، عيب‌م مكن كه در شب ِ هجران نوشته‌ام "كلاس انشاي آقاي لطفي- سوم راهنمايي".

شوكه شده بودم، ناباورانه سعي به تداعي چهره‌اش داشتم... بعد از گذشت ِ اين هم سال... خودش بود! يكي از بچه‌هاي مدرسه راهنمايي‌مان. آشنا بودن ِ چشم‌هايش را درست حدس زده بود اما آنقدر تغييرات قيافه‌اش وسيع و زيادي(!) بود كه... علت ِ جسارت و لبخندها و معذرت خواهي نكردن‌ش را فهـميدم و لبخند خوبي به ژست قيافه‌ام اضافه شد. وقتي خاطرات ِ آن سال‌ها براي‌م مرور شد دلم خواست يك‌بار ديگر ببينم‌اش... حتي اگر دوباره قرار باشد يك ضربه‌ي كاري توي پهـلو، ديدارمان را آغاز كند.


سلام. خدمت همه ی دوستان. مدتی بود پستمان نمی آمد. يكي از دوستان را واسطه کردیم پستی حواله مان کند بلکه شفا بگیریم. این هم از پستش. دمش گرم. اصلا فکر کنم وبلاگ و کلا بدم بهش بهتر باشه!!